در اندیشه عرفان ایرانی جوهر كلّ عالم واحد و جهان در حال تغيير دائمى است. بنابراین قانون تغيير و حركت، يك قانون كلّى است كه صدرالمتألّهين در كتاب اسفار از آن به حركت جوهرى تعبیر کرده است. بر این اساس تغيير، حركت است كه نه فقط در كمّ انجام مىگيرد بلكه در اعراض نيز محقق مىگردد و حتّى در جوهر هم انجام مىپذيرد و كيفيّتهاى نو و حالات جديد را ايجاد مىكند. به اين ترتيب تكامل اعتلايى در روند حيات ديده مىشود. جناب مولوی می فرماید:
«از جمادى مردم و نامى شدم *** وز نما مردم ز حيوان سر زدم»
«مردم از حيوانى و آدم شدم *** پس چه گويم، چون ز مردن كم شدم»
«بار ديگر از فلك پران شوم *** آنچه اندر وهم نايد آن شدم»
يعنى مسأله تكامل را به معناى اعتلا و استكمال و به معناى مركب شدن وجود مىداند و مىپذيرد كه انسان نيز به انسان بالاترى مبدّل مىشود كه برخى اصطلاح انسان خداگونه را به كار برده اند. تكامل درباره هر امر منفردى وجود ندارد، بلكه تكامل نوعى اتفاق می افتد. در بررسی تکامل، قاعده خلع و لَبس و كون و فساد در نظر گرفته می شود چنان که اين مسأله در فلسفه مشّاء و فلسفه اشراق نيز به اشكال مختلف وجود دارد و در حركت و هستى انجام مىگيرد. براى تکامل، قانون تعالى و استكمال از لحاظ ساختار و ساختمان شئ و عملكرد در نظر گرفته می شود. آنچه در اجزاى عالم وجود دارد عبارت است از پديدهاى كه در فارسى آن را گسترش مىناميم؛ يعنى هر شىء آغاز و زايشى دارد. به اين ترتيب وقتى به اجزا نگاه مىكنيم، در اجزا حركت صعودى پيدايش و زايش از يك سمت و زوال از طرف ديگر وجود دارد. ولى آنچه تكامل گفته مىشود گسترش پيش رونده است.
تاريخچه حركت و تضاد از نقطه نظر فكرى به اشكال مختلف در فلسفه منعكس شده است. مسأله تضاد يك مسأله كلّى است و جناب مولوى هم در عرفان، تحت عنوان تخالف از آن صحبت مىكند. آنچه كه مولوى درباره اين مسائل بيان مىكند، بحثى است كه از زمان فلسفه قديم يونان آغاز شده است. حتّى از زمان هراكليت به عنوان يكى از فلاسفه يونان كه بر حركت و تغيير و تحوّل در جهان تكيه مىكند، آغاز شده است. تضادّ نوع اوّل، باصطلاح تبادل كيفى و جانشين شدن كيفيّت نو به جاى كيفيّت كهنه است. بدین ترتیب تضاد ناسازگار، رابطهاى است بين پديده نو و متكامل تر و پديده كهنه و سافل تر و در داخل يك روند تكاملى واحد و نه هر جا و هر چيز روی می دهد. در نتیجه نوعى تقابل تناقضى و تقابل عدم و ملكه است. ولى نوع ديگرى از تضاد وجود دارد كه در آن صحبت از دو كيفيت مختلف و متناقض نيست. بلكه دو حالت و دو نوع عملكرد در داخل يك كيفيّت واحد قرار دارد و باصطلاح قدما تقابل آن ها تقابل تَضايُفى است. يعنى وجود دو جهت مختلف، در كيفيت واحد و همزيستى آنها در داخل كيفيّت واحد ممكن است، ولى در عين حال عملكرد آنها با يكديگر فرق دارد و يكديگر را تكميل مىكنند و وحدت ضدّين از اين نقطه نظر انجام مىگيرد.
قانون حرکت و تضاد در تعاليم عرفانى و در اندیشه عرفان ايرانى همانند اندیشه های جناب مولوى و صدرالمتألّهين رخنه عميق دارد. چنان که در مورد حركت و تضاد آنچه گفته مىشود عبارت است از بيان نظر درباره كيفيت حرکت. اين بيان درباره حركت همانند بحث فلسفى درباره حركت و حركت در اعراض و حركت در جوهر كه از طرف صدرالمتألّهين مطرح شده است، مىباشد. از نگاه این اندیشمند جوهر اصلى يك جوهر شمرده می شود و اين جوهر به يك شكل بروز نمىكند. در نتیجه كل، جمع عددى اجزا نيست بلكه جمع اعلايى اجزا هست. از طرفی جناب مولوى به جنگ كُل و به تضاد كل معتقد است و درباره مفهوم ضد و تضاد می گوید:
اين جهان جنگ است چون كُل بنگرى *** ذره ذره همچو دين ما كافرى
اين يكى ذره همى پَرَّد به چپ *** و آن يكى سوى يمين اندر طلب
ذرهاى بالا و آن ديگر نگون *** جنگ فعلى شان ببين اندر ركون
جنگ فعلى هست از جنگ نهان *** زين تخالف آن تخالف را بدان
حركت معرفت انسانى يك حركت استكمالى است. آن چيزى كه وجود دارد، حركت تغييرى جهان خارج است «هر زمان نو مىشود دنيا و ما ـ بى خبر از نو شدن اندر بقا». در حكمت قديم، حكماى گوناگون مثل حكماى مشّاء و حكماى اشراقى و يا متكلّمين و يا عرفا، هر كدام به شيوهاى خاص مسائل را مطرح كردهاند و گاهى اوقات هم اين شيوهها به نتايج متفاوتى رسيده اند. مثلاً در حالى كه مشّائين حركت را فقط در اَعراض مىدانستند، صدرالمتألّهين حركتِ در جوهر را هم قبول كرده و گفت، جوهر غير قارّ است و ناچار وقتى اَعراض كه قائم بر جوهر هستند حركت مىكنند، خود جوهر هم بايد حركت كند و تجدّد وجودى دارد و سيلان جوهرى در جهان وجود دارد. در حكمت گذشته حركت در مقولات چهارگانه انجام مىگرفت كه عبارت بود از «كم» و «كيف» و «اَيْن» و «وضع» و سپس بوسيله صدرالمتألّهين حركت جوهرى هم مطرح شد. به اين ترتيب جوهر هم خودش داراى حركت است. البته جوهر به پنج شكل مختلف مىباشد كه عبارتند از «نفس» و «عقل» و «صورت نوعى» و «جسم» و «هيولا». به اين ترتيب مطابق حكمت قديم حركت در مقولات عديدهاى انجام مىگيرد.
بين همه حكما اعم از اشراقيّون يا مشائين وغيره درباره اين كه عامل مباشر حركتْ طبيعت است و همچنين درباره اَشكال مختلف حركت كه به صورت حركت طبيعى و حركت قصرى و حركت ارادى و ... ظهور پيدا مىكند، اختلاف نظرى نيست. بنا به حكمت قديم، طبيعت را فاعل مباشر مىدانيم؛ يعنى طبيعت فاعل مستقيم حركت است. اشراقيون و گروهى از مشّائين و عرفا جهان را تجلّى ذات در نظر مىگرفتند. با توجه به نظريه وحدت وجود، در حقيقت علت اولى در داخل خود هستى باقى مىماند. با این حال برخی معتقدند حركت بايد حتماً تدريجى باشد تا حركت شمرده شود والاّ اگر دفعى باشد ديگر حركت نيست. يعنى باصطلاح فلسفه قديم، كون و فساد است و حركت نيست. در این جا بحث از خلع و لَبس و يا بحث لَبس بعد از لبس است. بحث اين است كه آيا حركت عبارت است از تبديل قوّه به فعل يا نه؟ آنها معتقد هستند جسم كه يكى از جواهر است، قوّه محض مىباشد و بعد اين قوه محض صور نوعيّه به خودش قبول مىكند و از قوّه به فعل درمى آيد. به قول ابوعلى سينا يسيراً يسيرا ـ تدريجاًـ و يا ممكن است دفعى انجام بگيرد كه در اين صورت كون و فساد ناميده مىشود.
صدرالمتألّهين حركت و انقضا را امر ذاتى وجود دانست و گفت كه غيرممكن است كه جوهر، قارّ باشد و در آن حركت نباشد و در اَعراض غير قارّ، حركت انجام بگيرد. چون اَعراض، خودشان قائم به ذات نيستند بلكه قائم به جوهر هستند. در مسأله حركت ذاتى مقصود آن ذاتى که به معنى «لايعلّل» است، نیست بلكه به همان معنايى كه صدرالمتألّهين جسم را متجدّد الوجود و سيّال الهويّه مىداند و حركت را نفس تجدّد و انقضا مىشمارد، است. در عرفان مولوى و در نزد صدرالمتألّهين بحثى راجع به ممازج بودن ذات يا غيرممازج بودن، وجود دارد. بين اندیشمندانی که به وحدت وجودی قائل هستند و آنهايى كه به اندیشه وحدت وجود قائل نيستند بحثى وجود دارد كه بنا یه اعتقاد تفکر مبتنی بر وحدت وجود، حركت آن است كه در ذات خود جهان است. باید در نظر داشت «وحدت وجود» به اصطلاح «پانتئيسم» Pantheism با «وحدت وجود» به معناى «مونيستی» يكسان نیست. اين دو از لحاظ كنه و حقيقت با همديگر فرق دارند. صدرالمتألّهين در عین حال حركت در عَرَض را در چهار عرَض بيان كرده اند: ۱.كمّ ۲. كيف ۳.اين ۴.وضع. حركت يا وضعى است و يا انتقالى و يا حركت كمّى كه همان نموّ مىباشد و یا حركت كيفى که همان استحاله است.
در بين متفكرين كسانى هستند ـ مثل «هراكليت» از يونانی ها و «مولانا جلال الدين مولوى» در نزد متفكرين ایرانی ـ كه سيّاليت تفكّر و ربط اشيا با يكديگر و نبرد درونى آنها و تخالف درونى آنها، در ذهن و انديشه آنها بروز مىكند. تفكری كه ارتباط و سيّاليت وجود را در نظر بگيرد، تفكر ديالكتيكى است. ديالكتيك به عنوان شيوه تفكّر، ارتباط وجود، حركت وجود و تحولات داخلى وجود را در خود دارد. اگر چه اسم آن براى اوّلين مرتبه بوسيله هگل به كار رفته است، ولى خود ديالكتيك به عنوان شيوه تفكّر هميشه وجود داشته و تاريخى را طى كرده است. به طور نمونه ديالكتيك عرفانى، بخصوص در نزد مولانا جلال الدين مولوى عمر زيادى دارد و تفكر ديالكتيكى به مثابه شيوه تفكّر، در نزد مولوى و صدرالدين شيرازى خيلى قوى است. وقتى جناب مولوى مىگويد:
شب چنين با روز اندر اعتناق *** مختلف در صور امّا اتفاق
روز و شب اين دو ضدّ و دشمنند *** ليك هر دو يك حقيقت مىتنند
هر يكى خواهد دگر را همچو خويش *** از پى تكميل فعل و كار خويش
اين سخنان شكلی از تضاد ديالكتيكى كه همان تضاد انقطابى است را بيان مىكند. به طور کلی شيوه ای از تفكر از زمان «هراكليت» وجود داشته است كه كوشش مىكند جهان را داراى سيّاليت ببيند. يعنى به صورت سيّال الهويّه جهان را مىبيند و آن را متجدد الوجود مىداند. اين شيوه تفكّر ديالكتيكى نامیده می شود. در حكمت صدرالمتألّهين كه هم داراى جنبه ذوقى اشراقى است و هم داراى جنبه استدلالى و منطقى، تفکر دیالکتیکی تجلّى پيدا كرده است. باید در نظر داشت نام گذارى نشدن و ناخودآگاه بودن نسبت به يك شيوه، دليل بر فقدان آن شيوه نيست. چنان که فلسفه وحدت وجود و اشراقى با عقل گرايى و شيوه تعقلى و شيوه منطقى ـ آن گونه كه در نزد صدرالمتألّهين بوده است ـ مبتنی بر سيستم انديشه نوین است. چنان که در مسائل ديالكتيك و در فلسفه بحث و مداقّه وجود دارد. اين بحث و مداقّه موجب مىشود هر پديدهاى تغيير كند و تحوّل يابد و مقولات و احكام جديدى را به خودش كسب كند.
نگاهی به فیلم آستیگمات؛ روایتی واقع گرایانه از آسیب های اجتماعی...
ما را در سایت نگاهی به فیلم آستیگمات؛ روایتی واقع گرایانه از آسیب های اجتماعی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sadrolgharavi بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 1:57