کتاب بُعد زیباشناختی، از دو بخش با عنوانهای زیباشناسی واقعیت نوشته داریوش مهرجویی و بُعد زیباشناختی اثر هربرت مارکوزه تشکیل شده است.
در بخش زیباشناسی واقعیت، مهرجویی با پرداختن به معنای زیباشناسی از آغاز دوران جدید در فلسفه غرب، آنجا که آگاهی شخصیت مییابد و ذهن (Subject) خود را در «میاندیشم، پس هستم» تحققپذیر میسازد، چنانکه از نظر دکارت تمامی تفکر فلسفی مبتنی بر تقدم آگاهی است، به تفسیر مارکس و انگلس از زیبایی میرسد که آن را در خدمت پراکسیس بشری میگمارند و در نوشتههای انگلس، بر اهمیت ذاتاً اجتماعی اثر تأکید دارد. مارکوزه نیز معتقد است که هنر، به عنوان آگاهی، بر ذهنیت افراد جامعه اثر میگذارد و موجب رشد شناخت آنان از خود و از جهان خود میشود.
مهرجویی با اشاره به عواقب جنگ جهانی اول از جمله رشد سرمایهداری انحصارگر در ایالات متحده امریکا و ظهور فاشیسم، نتیجه میگیرد که برای روشنفکران آن دوره، که مارکوزه یکی از آنهاست، جهان دچار بیعقلی شده بود. در چنین شرایطی هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه و سایر اندیشمندان، انگشت روی مسئله «عقل» میگذارند و علیه نامعقولیتی (irrationalism) که جهان را فرا گرفته، قدعلم میکنند و بر این باورند که میان این همه بربریت، زیبایی قادر به ایستادگی است و میتواند بر حاکمیت عقل اصرار ورزد.
در ادامه مهرجویی با نگاهی به اندیشههای لوکاچ که شیوه روایت را اعتبار مطلق میداند و در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی، نظریه جدیدی از شناسایی ارائه میدهد، از آنها به عنوان آرای اصلی زیباشناسی لوکاچ نام میبرد. لوکاچ رابطه ممتاز با واقعیت را حاصل وحدت اندیشه و عمل میداند، چیزی که مارکس آن را «پراکسیس» مینامید، و تضاد میان نمود و واقعیت را بر عهده (Type) میگذارد. در این تعریف لوکاچ با انگلس هم سخن است: نوعیت (typicality) را نباید مقابل فردیت قرار داد، و مشخصه «نوع» تداخل و برخورد همه عناصر مسلط آن وحدت دینامیک است که از یگانگی نمود و واقعیت به دست میآید. لوکاچ میان واقعیت و نمود رابطهای دیالکتیکی میبیند که هر دم تغییر میکند و تازهتر میگردد. اثر هنری میباید بکوشد تمامیت همهجانبه واقعیت را عرضه کند و وحدت نمود و واقعیت را که در اثر هنری تحقق یافته، تمام و کمال نشان دهد. لوکاچ این مهم را بر عهده تیپ میگذارد.
لوکاچ روی این مطلب پا میفشرد که میباید دید، جهانبینی (Weltanschauung) هنرمند چیست، آیا او جهان را متحول و پویا میبیند، یا ایستا و ساکن. از این نظر، سبک و اسلوب، در محتوا ریشه دارد و محتوا هم همواره تعیینکننده شکل است. از دید لوسین گلدمن، روش دیالکتیک در اندیشه مارکس که در سومین تز فوئرباخ ارائه شده است، توسط لوکاچ از نو مطرح میشود: انسان مقابل جهانی که میکوشد بفهمد نایستاده، بلکه جزئی از جهان است. این معنا که در حیات بشری در کل جهان مشترک است، تاریخ نام دارد و مفهوم آن، پاسخگوی مسئله اینهمانی است. مارکس میپندارد که تقابل ماهیت و وجود، یک امر تاریخی است که بتدریج از راه آشتی نهایی وجود فرد آدمی با ماهیتاش و به علت مهیا بودن شرایط رشد آزاد و همهجانبه قوای انسانی سرانجام در جامعه حل میگردد. از نظر مارکس تا قبل از رسیدن به این مرحله، هنر نقش انتقادی و معرفت بخش خود را همچنان نگاه میدارد، تا بتواند به حقیقت برتری نائل آید.
مهرجویی در ادامه به مقاله هورکهایمر از کتاب Zeitschrift اشاره میکند که در آن هدف اصلی نظریه انتقادی را همانا تغییر اجتماعی میداند و بر اساس آن پراکسیس صحیح لفظ، کلیدی است که نمودار اهمیت نظریه همچون راهنمای عمل است. در ادامه بحث به تعریف مارکوزه از خرد پرداخته میشود که از نظر او مقولهای است که به سرنوشت انسان پیوند خورده است و از آنجا که جهان موجود به تفکر عقلانی از لحاظ هستیشناختی (Ontological) متکی است، پس بر هرچه که نامعقول است باید فائق گشت. چنین است که خرد به عنوان دادگاه انتقادی استقرار مییابد.
به عقیده کامو «هیچ هنرمندی بدون واقعیت نمیتواند کار خود را پیش برد... هنر فعالیتی است که همزمان میستاید و انکار میکند.» به گفته کامو نیاز انسان به یگانگی و وحدت با جهان و ناممکن بودن ارضای این نیاز در واقعیت انضمامی روزمره، برپا کردن جهان ممکن دیگری به جای آن را در هنر متصور میشود که همان خواستهای زیباشناختی است. برداشت اندیشمندان مکتب فرانکفورت از رابطه هنر با واقعیت با نظر آلبر کامو بسیار نزدیک است. بر حسب نظریه انتقادی که هورکهایمر مضامین اصلی آن را در کتاب نظریه انتقادی بنیاد نهاده است، آن اندیشهای که هنر را وسیلهای در کنار و تحت لوای ایدئولوژی مسلط بگذارد، چیزی را انگاشته که اصلاً هنر نیست. چنانکه در جوامع سرمایهداری انحصارطلب، ارزش اثر هنری را با محک بهرهدهی و فتح بازار میسنجند. چنانکه کافکا با ارائه جهانی به شدت مهار گشته و تحت سلطه، تمامیت اجتماعی سرکوبگر و عدم انسانیت و نامردمی حاصل از آن را بخوبی آشکار و متهم کرده است. این بخش از نوشته مهرجویی با نقل قولی از مارکوزه پایان میپذیرد: از فرط عشق (اروس) است که نفی و انتقاد واقعیت بر میخیزد. در این رهگذر صورت محبوب واقعیتی بهتر، عادلانهتر، انسانیتر همواره در پس ذهن است.
بخش بعدی کتاب به نوشته هربرت مارکوزه با ترجمهای از داریوش مهرجویی اختصاص دارد. در ترجمه فارسی این رساله از دو متن انگلیسی و فرانسه استفاده شده است. متن انگلیسی توسط خود مارکوزه و با همکاری اریکا شروور (E. Sherover) از متن اصلی آلمانی ترجمه شده است. متن فرانسه (Dimension esthetique-La Seuil. 1977) را دیدیه کوست (D. Coste) از انگلیسی به فرانسه برگردانده است.
مارکوزه در پیشگفتار، هدف این رساله را کمک کردن به درک زیباشناسی مارکسی میداند: نقد من بر پایه نظریه مارکسی استوار است و مانند آن نظریه هنر را در متن روابط جاری اجتماعی بررسی میکند و به هنر نقش سیاسی میدهد. مارکوزه هنر را به چند معنا انقلابی مینامد. به معنایی، هنر وقتی انقلابی است که مبین تغییری بنیادی در سبک و صناعت باشد. چنین تغییری ممکن است دستاورد یک نهضت واقعی پیشرو باشد که تغییرات مهم و اساسی جامعه را به طور کلی پیشاپیش اعلام یا منعکس میکند. هنگامی میتوان یک اثر هنری را انقلابی خواند که به یاری تغییر شکل زیباشناختی، نیروهای سرکش موجود در سرنوشت خاص افراد را نشان داده، واقعیت اجتماعی گنگ و متحجر را شکافته، افق تغییر را باز گشوده باشد. مارکوزه در پایان پیشگفتار نتیجه میگیرد که قوه سیاسی هنر (Political Potential) را باید در بعد زیباشناختی آن دید.
مارکوزه در ادامه رساله به موقعیتی اشاره میکند که واقعیت را تنها از راه عمل سیاسی ریشهای (radical) میتوان تغییر داد و در پی آن توجه به زیباشناسی را توجیه کرد. ضرورت مبارزه سیاسی که پیش فرض این رساله بوده؛ باید با دگرگونی و تحول آگاهی همراه باشد. این دگرگونی بنا به تفسیر مارکوزه، هدفش دستیابی به «نظام تازهای از نیازهاست» و رهایی و راههایی که بدان میانجامد از قلمرو پروپاگاند و تبلیغات فرا میرود. به عقیده مارکوزه هنر نیروی مولدهای است که به آن ادراکی از جهان معترض است که افراد آدمی را از موجودیت و نقش اجتماعیشان بیگانه میسازد. والتر بنیامین رابطه درونی میان کیفیت هنری و گرایش سیاسی را چنین بیان میکند: «گرایش یک اثر ادبی تنها زمانی میتواند از لحاظ سیاسی صحیح باشد که از نظر ملاکهای ادبی هم صحیح باشد.»
به نظر مارکوزه، جهان هنر نسبت به واقعیت روزمره از حقیقت بیشتری برخوردار است. زیرا واقعیت روزمره در نهادها و روابط خود گنگ و رازآمیز شده، جبر را به صورت اختیار و از خود بیگانگی را همچون یگانگی و تحقق شخصیت وانمود میکند. در پی آن برای زندگی است که انقلاب روی میدهد و ژرفترین پیوند میان هنر و انقلاب در همین نکته است. در ادامه مارکوزه به شکلبندی هنری (Aestheticv formation) میپردازد که بنا به نظر او همواره به حکم قانون زیبا (the beautiful) جریان مییابد و دیالکتیک نفی و اثبات، دیالکتیکِ زیبا است. اندیشه زیبایی بارها در جنبشهای مترقی، به صورت جنبهای از بازسازی طبیعت و جامعه پدیدار شده است. در پایان مارکوزه نتیجه میگیرد از راه آفرینش شکل هنری، که در آن بانگِ وحشت از فاشیسم، به رغم همه نیروهای نسیان آور، همچنان به گوش میرسد، غرایز زندگی علیه مرحله سادو-مازوخیستیِ (sado-masochistic) عالمگیر در تمدن معاصر سر به شورش میگذارند. اثر هنری وقتی زیباست که در برابر نظم واقعیت موجود، نظم خاص خودش را علم کند. بخش انتهایی کتاب را واژه نامه تشکیل می دهد.
+ نوشته شده توسط سید محمد صدرالغروی
نگاهی به فیلم آستیگمات؛ روایتی واقع گرایانه از آسیب های اجتماعی...
ما را در سایت نگاهی به فیلم آستیگمات؛ روایتی واقع گرایانه از آسیب های اجتماعی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sadrolgharavi بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 14:15